
   وقتی در شب راه می رفتم... و در جستجوی پناگاهی بودم    
   از کنارم گذشت.گفتم : هی نگاه کن! روی مزه هایت دانه های برف ریخته است    
   و او گفت : این... برف نیست... پرهای بالشی است که خدا    
   در آسمان تکانده است... و سپس لبهای خندانش را گشود تا    
   برفی را فوت کند و ما هر دو خندیدیم    
   بعد به چشمانش نگاه کردم و دیدم که چشمانش    
   امنترین پناه گاه جهان است    
   
|